بسم الله الرحمن الرحیم... 13 به در هم بگذشت، باکی نیست تا که می رود همچنان، این جریانِ نفسها در پیچ و تاب زندگی؛ گاه به شماره افتد و گاه مجالی نیست، بی امان در تنگنای گلو از پسِ هم باز میدمی موجِ نفس را... یک به یک در طلبش پُرسان، چه اُفتان یا که خیزان...
فرصتی دست داد (و البته رخصتی هم) که یک نیم روزی را در پی ماهیگیری روانه ی غربِ دورتر شَوم ( " دورتر" از این لحاظ که آلرِدی در یکی از دور افتاده ترین ولایات غربی جهان به سر می برم!) ، به قول این اجنبی ها رفتم تهِ تهِ وِست!(توضیح اینکه برای واژه ی "اجنبی" اصلاً بار منفی به ذهن راه ندهید ، زیرا که به معنای جَنب و همسایه است؛ پس خوش به حال آدمای بی جنبه!) سرزمینی هست آنجا ، گرد آمده از صخره و سنگ ، تا به دیدارِ ساحل شتافته و پیش آورده پیشانی، به لبخند سبزه و به خشم صخره آراسته؛ تو گویی از فراقش چشم افق در خون نشسته. وصف مناظرش را نمی توان ازشرح عکسها انتظار داشت." کالفیلد" می خوانندش این همساده ها!( توضیح 2: از آنجا که در مشهد سیتی عاملِ صدا بین 2 خانه ی مجاور، بسیار قوی و بعضاً گوشخراش می باشد، ما معمولاً واژه ی "همصِدِه" یا همان "هم صدا" را، به جای لغت نامأنوس "همسایه" به کار می بندیم!).
اینطور می توان گفت که تنها حیات انسان در زیستن بی مرز با چنین محدوده است که "باشیدن" را معنا می بخشد. روح مطلب را می توان در لا به لای کلمات و جملات مارتین هایدگر زنده یافت.در درک و بیان درست آن ناتوان آمدم من خدا وکیلی، پس عین سخن را کپی پِیست نمودن به از خیالات فرمودن!(بر گرفته از اندیشه های هایدگر در باب معماری):
..."عالم به عنوان تمامیت چیزها ، مجموعه صرف عینیات نیست . زمانی که هایدگر چیز را به مثابه تجلی چارگانگی درک می کند ، او معنای اصلی "چیز" را به مثابه "گرد اورنده" زنده می کند . به این اعتبار می گوید :« چیزها میرایان را با عالم ملاقات می دهند . »هایدگر در عین حال مثالی برای روشن کردن ماهیت چیز ارائه می دهد . یک کوزه سفالی یک چیز است ، همانگونه که یک پل یک چیز است و هریک چارگانگی را به طریق خودش گرد می آورد . هر دو مثال به موضوع بحث ما مربوط اند . کوزه قسمتی از "کالایی" است که محیط بشر را پدید می اورد ، همانگونه که پل ساختمانی است که خصوصیات گسترده تری از محیط را آشکار می سازد . لذا هایدگرمی گوید :« پل زمین را همچون سرزمین ، در اطراف رودخانه گرد می اورد ... پل تنها دو ساحل از پیش بوده را به هم متصل نمیکند . و دو کناره ی رود فقط زمانی چون دو کناره نمایان می شوند که پل از روی رودخانه بگذرد». بنابراین ، پل مکانی را به حضور می اورد ، در همان زمانی که عناصرش به عنوان آنچه هستند ظاهر می شوند . واژه "زمین" و "سرزمین" در اینجا صرفا مفاهیم زمین شناختی نیستند ، بلکه بر این امر دلالت دارند که "چیزها" در خلال ویژگی گرد هم آورندگی پل آشکار می شوند . زندگی بشر روی زمین "استقرار می یابد" و پل این حقیقت را آشکار می سازد. م-ه
آنچه هایدگر قصد روشن کردن آن را در مثالش دارد "چیز بودگی" چیزهاست ، یعنی عالمی که آنها را گرد هم می آورند . او در "هستی و زمان" ، شیوه به کار رفته را "پدیدار شناسی" نامیده است .بعدها او واژه Andenken(اندیشیدن) را ارائه داد تا نشان دهنده ی آن نوع از "اندیشیدن اصیلی" باشد که لازمه ی آشکار کردن چیز به مثابه گرد آورنده است .
در این نوع اندیشه ، زبان ، به عنوان سرچشمه فهم ، نقش اصلی ایفا می کند ...".
این حرف و حدیث با اینکه حاصل ترجمه است و حس و حال بکرِ متفکرش را نمی تواند به کمال بر تاباند، عجیب میلرزاند آن بی خبر دل آدمی را؛ یعنی که هر آنچه که به وجود آید و به وجد آوَرَد هستیِ جدید را ازشوقِ اتصال و هم آهنگی،آن یک" thing" است، یک هستی زاده شده، در تاکید و بر تایید آن زیبایی های بلا تردید، مخلوقات خداوند؛ اینجاست که یک معماری از لفظِ بی محتوای "قشنگ"، به روح معنا میرسد، تجلی می یابد ودرصورت و درذات "زیبا" می شود،
تا پروانه برون نخیزد زان پستِ تنش، پیرهنِ چون کفنش، کِی بگویی که عجب رنگ شدی؟! دِه که شَوَم صاحب مَنش.
رحمی آورد و این بیت ما را رسید، مسکین زبانم را دریافت تا که سخن رُسوا شود (منظور این که خلاصه حق کُپی رایت محفوظه و از این حرفا!)...ف
"هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید، بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه..."(شیخ بهایی).اینکه دیگر بحثی از ملت و مذهب نیست، عاشقان را ملت و مذهب خداست، یعنی که اگردلی عاشقست دیگر کار ندارد که چه کسی اسم محبوبش را می آرد، خواه رقیب باشد یا خواه غضنفر، خواه شرق باشد یا که غرب! بی درنگ غیرتی شده و قوطی اسفناجش را می خورد یا که یک "رِدبول" سر می کشد.( شرمنده ی اخلاق ورزشی کمپانی های Bomba ,Hype, گلدیس و سایرِ بر و بَکس هم هستیم!)
اشاراتی که مولانا بازمی گوید، کم نظیرآمده است اگرچه بسیار زبانها و سخنها تا کنون رفته است:
" سفر کردم به هر شهری دویدم، چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اول قدر آن شهر، ز نادانی بسی غربت کشیدم
به غیرعشق آوازِ دهل بود، هر آوازی که در عالم شنیدم
ندا آمد زعشق ای جان سفر کن، که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آنجا نخواهم ، بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن میگریزم ، از آنجا آمدن هم می رمیدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد، فسون و عشوه ی او را خریدم
ز راهم برد و آنگاهم به ره کرد، گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آنجا و لیکن، قلم بشکست چون اینجا رسیدم " مولانا
چون که هنگام وداع شد، عده ای از دوستان شاکی شده و هر گونه ادعای ماهیگیری بنده را در محله "کالفیلد" بی اساس خواندند، این شد که در پی اثبات برآمده و عکسی را نیز چاشنی کار نمودم، باشد که حال این قبیل دوستان گرفته شود! عده ای تیزبین نیز چنین گفتند: پس ماهیاش کو؟
- بگو تهِ دریا، رفته اند گل بچینند!
کلاً لذت ماهیگیری به ضایع شدنشه...تا باد چنین بادا...