Sunday, June 10, 2012

...نمودی نیست را...

.
.
.
بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست       هستی ما جمله از ایجادِ توست "
لذتِ هستی نمودی نیست را       عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت اِنعام خود را وا مَگیر         نقل و باده و جام خود را وا مگیر
 گر بگیری کیَت، جستجو کند           نقش، با نقاش کی نیرو کند؟
مَنگر اندر ما، مکن در ما نظر       اَندر اِکرام و سَخایِ خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود          لطف تو ناگفته ی ما می شِنود..."   مولانا

دریافت از ابیات بالا، به این بیان و برداشت رهنمونم می سازد : ف

بر نقطه اش فِسُرد آن حرفی که گفت نامد    چون فاش شد عیانش موزون و جفت آمد
  در جان من ز اول شمّ* وصال بست و       در هر نفَس سراپا ذره مثال هست و
هر ذره را شعور از تابِ مدارِ عشقی       آراسته چو بر پا گرد و غبارِ عشقی
هر ذره را فُسون و پَرگار بر کمندی       در انتهای هر رفت تکرار را پسندی
آیی که جان فزونی تا رهسپار از دست      تا دست در رسانی جامِ خُمار بر مست
 رسوا چو گوی میدان در بندگیش غَلتان       در پهنه گر فِکندت اوج از نظر بِگردان
تا هسته در مرادش ساکن نشسته بر جای       تا هست سالیانی آوندِ* مُلکت و رای
نی* در تو را رُباید، نی* وا تو را رَهاند       دیدی چگونه ات خوش در شوقِ خود دَواند؟!ف 
هم بر تنیده بر هست، خود در شمار ناید       هم لیک صورِ عالم چون نقش بر سُراید

تا اینچنین به رَدّ و تردیدها دچار است        عالم به نظم جاری در هستیش گذار است

سال و مهِ شتابان، هوش از زمان خُرامان       بُردَست هر کسی کو دل را سپرد آسان

عُمری دگر بِباید تا وعده بر فزاید              آسوده خویش و من را مطلوب حق نماید

بر نِی شَرَر فِکندی آتش ز دل پَراند           هر پارسی سخن را  در کامِ خود کِشاند

دیدی که عشق زنده ست در لا به لایِ هر دَم    این موج را خروشان از نی چو نایِ آدم

  توضیحات*


شم : حس بویایی (در اینجا شهود)1

آوند: صاحب، دارا--- دماوند: دم آوند، خویشاوند: خویش آوند

نی: حرف نفی است. شکل قدیم (گویش خراسانی) حرف "نه" میباشد؛
 1 (دل پارسی با وفا کی بود، چو آری کند رای او نی بود (فردوسی
جان جهان دوش کجا بوده ای، نی غلطم در دل ما بوده ای (مولوی)2
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا  نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند (مولوی) 3
شرر: جرقه

   

Monday, June 21, 2010

بزن بر...ه

بسم الله ...
بازم تحویل پروژه دارم، دوباره دقیقه 90 رسیدم سروقتِ پروژه،
آمدم می بینم چه وضعیت اورژانسی ای هم هست خدا وکیلی؛ اصلاً تعجب نمی کنم که هیچ؛ بلکه حتی یکباره خوشحال هم می شوم ! یک حسّی اینجا بهم می گوید:
"ای وَل! هنوز هم دانشجوی معماری هستی ها !" ...
شبهای تحویل پروژه قیامتی بود، تمومی نداشت، شُکرکه همیشه هجوم شلوغیها با انبوه رحمت توام بوده است...
حجمِ استرس، بُهت و سَردر گُمی، سکوتِ بی رمق، کرِ کرِ خنده، خُر خُرِ بنده و سایرین در عین بیداری؛ قطعات چوبِ بالسا ، مقوا، یونولیت ، چیپس،آجیل؛ حرکتِ چسب مایع روی میز پینگ پنگ، پیژامه ی طرف ، مسواک طرف؛ طعمِ رد بول ، چای و قهوه ، بوی پیتزا ، هشیاری ترم پایینی، حمله ی ترم پایینی...

دو نفر بودیم اکثراً، من و عباس؛ "پَت و مَت" لقب داده بودند ما را، کارمون درست بود همیشه ، ولی خب ، ملت مزاح میفرمودند.پ
خلاصه...ایام تحویل که میشد، بچه ها می آمدن کمک، یکی از یکی دیگر بهتر، با مرام تر...
-«مهندس! برای آمفی تئاتر خروج اضطراری نذاشتین؟ »
 * کجا؟!!... امکان نداره! ببینم... آره ...راست میگه؛ البته این قسمت رو "عباس" اتود زده !

- « اینجا تو لِوِلِ 7+ یک دَری هست که به نظر می رسه اون طرف تو آسمان باز می شه
، چی کارش کنم؟!! »
* اِ، جدّی؟ بِزَن بِرِه ! (یعنی یک طوری ردیفش کن! از همینجا بود که اصط
لاح معروفِ "بزن بره بهتر است " به جای عبارتِ " کمتر بهتر است " میس وندر روهه ، در دانشکده ی معماری رونق گرفت.)

- « تو پلان طبقه 1- یک ستون تو وسطِ دستشویی ...»
 * بزن بره !...
- « مهند س مگر برش می تونه بر اساس پلان نباشه؟!! »
* بعله پسرم، چرا که نه! در معماری غیر ممکن نداریم! بعدش هم شما قرار بود که به مبلمان فکر کنی
فقط، مگر نه؟!!»

- « مهندس پروژه یک کم دودَر به نظر می رسه؟!!»
 چی؟ چی گفتی؟!! بی ادب ، بی احترام! ترم پایینی، نَفَهم! بیرون!...از پیتزا هم خبری نیست! ف-

خدا سایه ی ترم بالایی رو از سر ترم پایینی کم نکند، و با لعکس...این طرف از لشکر کمک ها خبری نیست،...لازم است که کلّ پروژه رو به تنهایی اتوکد بزنم شخصاً...کدخدایی باید ما را ...عزم وهمتی ، شوقِ حرکتی!

«هله نوميد نباشی که تو را يار براند

گرَت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها

رهِ پنهان بنمايد که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سرِ ميش ببرد
نَهِلد کُشته ی خود را کُشد آن گاه کِشاند
چو دَمِ ميش نماند ز دم خود کُندَش پُر
تو ببينی دم يزدان به کجا هات رساند

به مثل بگفتم اين را و اگر نه کرم او
نکشد هيچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سليمان به يکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گِردِ جهان گشت و نيابيد مثالش
به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هَله خاموش که بی گفت از اين مِی همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند»
مولانا

جالب اینجاست که همیشه آخرش کار می رسد و پروژه بسته می شود...پس تا وقت هست بزن بِرِه ...

-»ف

Saturday, May 15, 2010

...پِلک باید زد

...بسم الله الرحمن الرحیم
آن جا که انسان به راه افتاد و پیمود گذرها، نور بود و سایه ای بر سر نبود.هر چه رفت بر وحشتش افزود؛ آسمانی بود بر فرازِ سر افراشته و بی کرانِ دشت و این وسط مقیاسِ خُردِ قامتِ خسته، آفتابی بر سر و وسعتِ ناشناخته از هر طرف پیشِ رو؛ گویی هستی تمام به نظاره ی این مخلوقِ نو رسیده مشغول باشد، و نه این که زل زدن ها و خیره سری ها از سوی آدم! زان طرف رانده و این جا نیز مانده، که چه وضعیت است این آخر؟ بشر را دلهره ها بود از هر چه گنبد نیلی وآن خورشیدِ ذره بین در دست و بی پناهی در دشت...این چنین جزءِ ناچیزی مابین آسمان و زمین سر گردان که چه اتصال و چه نامبارک حضوری است این دیگر مرا؟ گام ها در نا آشنایی و بی قراری ها جاری، تا مگر در جایی توان دَمی را به سُکنی نشستن؟
این چنین گردید و گشت تا عاقبت، تک درختی در بُهتِ دیده نشست ، پایش از پیمودن شکست؛ چیزکی بود نه در عظمت همپای آنچه از یاد برفت که ملموس و درحد و اندازه، پیش آم
د به زیرِ نوازش ها، به دستانِ درخت؛ تا که افتاد به آغوش سایه سارش، بشکست نور وتکه ها افتاد بر سرش، همه از لابه لای برگ و یال درخت، ذرّه ذرّه گشته آفتاب و نرم نرمک از انبوهِ شاخه ها برطاقِ گونه اش پای دوانده، قرارش به جا ودر پناهِ چترش خودی یافته، درعزمِ محکِ بر اختیارش، دست خود پیش راند و دستش گرفت، به بازو نیرو دواند و ساقش شکست، آهی از نهاد درخت بر آمد و آدم نیز هم، یعنی که دردم آمد!، و یعنی که یادم آمد!، که آدم بودم و آنجا بودم و سیبی بر چیدم و ناگه جدایی ... حاصل افتاد، ای عجب حکایتی و آشفته خاطره ایست مرا درعین بیداری و ناباوری...ف
انسان در پناه درخت به
یکباره لبریز شد، از حضور نور و سایه ها؛ نه یکسره تابشِ خیره کننده است و نه کورسوی غارگونه؛ پویایی و حرکت شاخه است که مانع از ایجاد ملال است در میدان دید، آن زیر که سِتان خوابیده ای هر لحظه ای تنوع است از فرمانِ باد و تسلیمِ شاخه و تجلی های نورِ درشکست افتاده، طبیعت عاری از هر گونه تکرار و دلزدگی هاست، بلکه جاریست از پیوست و اتصال، چنان هم آوایی و هم آهنگی که از آن ایده ها خواهی گرفتن، درساختن و هنرآموختن، درنگارشِ معماریِ آدم وار...ف
استادِ بلا تردید لوکوربوزیه می گو
ید: « معماری عبارت از بازیِ هنرمندانه، دقیق و خیره کننده مجموعه ای از اجسامِ ساخته شده در زیر نوراست.چشمهای ما برای این آفریده شده اند که فرمها را زیرِ نور ببینیم.این سایه و روشن ها هستند که فرمها را در مقابل ما برهنه می سازند.مکعب، مخروط، کُره، استوانه و هرم اولین فرمهایی هستند که نور آنها را به ما عرضه می کند.تصاویر آنها ناب، ملموس و صریح هستند.»
یکی گفت: یعنی چی!، این چه طرز صحبت کردنِ از یک مهندس؟ 4 تا آمار و ارقام بده تا درست حسابی میزانِ نور یک فضا به مساحت وحجم فلان و به کاربری فلان را به دست بیاریم!
- شرمنده ی اخلاق علمیِ تمامی دو
ستان، چُرتکه و ماشین حساب و نوه و نبیره و نتیجه و...هم هستیم! از دست ما بر نیاید چنین چیزها، لطفاً به لیست مهندسِ روشنایی در یِلّوپِیج مراجعه شود! ف
نور که باشد اندامهای یک بنا معرفی میگردد، کل بود و حال اجزاء را، جلو
آمده وعقب رفتگیها را، فرم و پیوندش با دیگر اعضاء هدایت بصری می دهد. پیش تر از ورای فاصله و سپس وقتی که می رسی در ابعادِ حرکت و لمس، و در می یابی حِسّ آن بافت که از دور در تلالوءِ تابش چنان می نمود و حال از این فاصله به نازِانگشتانت شرحِ هنر میگوید؛ ارگانیک بودن را می توان در گردآوری اجزاءِ مکمل و هماهنگ تفسیر کرد. دست و پایی و تنی، ساق و مفصل، ناخنی.اینها یکدیگر را لازم اند و نه کافی














و چه پر معنا سخن رانده است آن خدا بیامرز مرحوم لویی کان :« ماده، نور خاموش شده است... وقتی که نور دست از نور بودنش بر دارد ماده می شود.
در سکوت، تمایل بودن نهفته است، بودن برای چیزی؛
در نور نیز تمایل بودن نهفته است، بودن برای خلق کردن چیزی...» ل-ک
وقتی که زاویه دید عوض می شود، پرسپکتیوِ جدید برابر رویت حرفها دارد، از آنچه امتداد یافته و رَدّپا دارد از قاب پیشین تا بدین جا، شمایلی است که در گردش است از رُخ تا به نیمرخ؛ بُعد ها می گذرد و پیوسته سطح و حجم پیوند می خورند و در می گذرند از هم، این ذات براین وفق می شتابد، تا که نوری جاریست در رگِ لحظه، و تا که مکانی در محیطی عزم گیرد شکل گرفتن و رُخ نمودن...ف
تسلسل از نور و نیم سایه تا به تمام سایه ، سِناریویی می نویسد از نوع و نحو گردش ها و حرکتها درعمق فضاها؛ البته که انسان را اختیار است، ولی از طرفی هم نظر جویای هدایت است، و به سیرِخطّ و ربط مشتاق، چه پنهان وچه آشکارا؛
بافت است که حِسّ تن برانگیزد، خاطره ها از تجربه ها، همه بکر و واضح جان گرفته؛ هرآنچه که از کودکیها نقش بَستست در تار و پود درون، در نبودِ سمع و هوش و درعدم شاهینِ دید.وقتی که حسِ تعلّقِ به یک فضا باشد، آن جا هویت می یابد و به لفظِ مکان می رسد...ف










Saturday, April 24, 2010

... لرز لرزان

وقتی سؤال « لرزه ناشی از چیست؟» مطرح شد، جوابهای بسیاری هم رسید از پس آن، از این دست:ف
-«حاصل ارتعاش است، موج است...»
ف-«آخه رو حالت ویبره است!»
-« لرزه اش طبیعیه، موتورش مثل بنز کار می کنه ...»
ف-«تکان و جابجایی مداوم در واحد زمان را گویند...»ف- نوه:« بابا بزرگ خوب هِد میزنی، نگفته بودی رَپ دوست داری! » بابابزرگ:«الهی پیر بشی، پارکینگسُن بگیری پسرجان!»-« تو باز فیلم ترسناک دیدی؟ برو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی!»ف
-مدّاح:« جماعت یک صلوات محمدی دیگه بفرستند، می خوام این بار سقف حسینیه رو سرم خراب شه ها!»ب
-«رعشه میتواند به دلیل کمبود قند در خون باشد.»ف

- مرد مشهدی:«جُواد بپر بیرون، یَره زلزله ی به خدا!»ف
- زمستان سال 1390 هجری شمسی:«سرده، یخ کردم!، کی بود گفت انرژی هسته ای 200 تومن بسته ای گرما میاره واسمون؟»ف
-« یکی بِره اون آهنگ بندری رو خاموش کنه، این هوشنگ آخرش آرتروز سینه می گیره!»ف ل - تازه وارد :«این دیگه چه جور مخلوقیه؟!!» مسؤل :« جناب خردادیان هستند ، در حال تدریس رقص عربی می باشند.!» ف

این ها هست و اما جریان دیگری هم هست در راستای سخن؛ طرفِ زلالش را
باید که درمشتِ معنی کشید، دستِ اول را نشاید که چشیدن،
وا رَها یش هین
که دستت شسته دادی، چشمه را شوق است در جوشیدنش...

سیبی به لرز افتاد، احوال شاخه پرسید

شاخه وَرا گذر داد، سوی هوا نظر داد
احوال باد پرسید، ف


نیمَش به رُخ نگشته، بادش تُفی بیانداخت

جُنبید و حرفش آمد، گفتا که من نبودم

ابراست و جویبار است، لبریز و بیقرار است

اندر وقوعِ حرکت، هم نیز بیگناهم


رفت و به پای گفتش، رعشه به صوت افتاد

تکرار گشت صدها، تا که به ساقه افتاد...ف

سیب و رُخِ شِکفته، دیده به آب شُسته

سیب ونفَس دمیده، برپای خود تنیده

یعنی« چه جایِ پرسش؟»، ساقه چنین گِره
بر، پایِ سخن بیانداخت

گفتا که ریشه است و پیدا نمی نماید، سخت است چنگ و زخمش


و آلوده است این خاک


چرکی بیارد این ریش، جانم به تَب که اُفتد،ف

ساقم کمی بلرزد، شاخه به جُنبش اما میوه به رقص در آید

گفتند و از نِگاهی شرحی به نقد کردند

داد از سُخن بگفتند، حُکمی به رأی دادند

سیب از هدف جُدا و تقصیر دار خواندند

خونش به سُرخی تن،ف

جان را که سُست کردند، از دار قطع کردند

افتاد و قاه قاهی از جاذبه بر آم
د

ناگه به هوش آمد، خاکی شد و زمین گفت

چرخ است مُدام گردد، یک دَم فرو نشیند

از زلزله و جُنبش دائم قرار گیرد

دورِ مَلِک طواف و دورِفلک بچرخد

تا هست این نوا و تا وَصل این تمنّا:ف
لرزه به لرزه هایم ، قطره به قطره هایت

لرزه به تن در انداز، قطره به چشمه انداز...نی
مولانا سالها پیش از این فرمود:«چون که فِتادم زِفلک ذره صفت لرزانم، ایمن و بی لرز شوم چون که به پایان برسم...» گویا که می دانست صفت ذرّه و خصلت آن، جُنبش و گردش هاست، گویی که از راه دل و شهود از احوال اتم با خبر بود، (البته ناگفته نماند که مولوی به انرژی هسته ای و سیاست کاری نداشته و موضع خود را شدیداً بی طرف برشمرده بود!) این بود که از ذره ها و لرزه ها سخن می راند؛ در باب این تک بیت است که بسیار دست و پا می رود از ما، (به قول معروف :بال بال می زند) تا که مگر انبوهِ ناله های سخن را یارای شرح و بیان نغز گفتارِ زبردستی باشد...دریاب کوته نظرم را...ف
من ندانم و نپرسم که چرا، که چرا لرزه بر اندامهاست؟

برگ است و شاخه است یا ساق و ریشه است؟

موج است و نور است هر لحظه ما را از سیرتِ جان؟

یا که مُرادی است بیرون تنیده از صورتِ جان؟

تن را سِپُردی اندیشه لرزید، با جان نشستی پیداست تردید

غوغای پنهان در کارِ هر«هست»، تا اوج بودن فریادِ هر«هست»ف

هر کس نوایی، رقص و شتابی...ف


طرفی ندارد سرچشمه ی عشق، گر«هست» جانت وَر «نیست» باشد

ساکن مَپندار، کش چاره ای نیست لرزه بر آرد

نَفست بکوشد، لرزش بپوشد، چیزی بنالد، اسمی بر آرد

نامت نشان از لرز و نوایت، لب بسته داری، پیدا صدایت

هر کس به رسمی آرامِ خود یافت، گم کرده سر را، بر شانه می بافت

ای «ساقیا : برجان ما چون جرعه ها می ریختی،»ف


لبریز از پیمانه ات افزون «چرا می ریختی؟»ف


«گر نمی جستی جنون ما؟»... سر و دستار ما؟

از چه طَلب؟!ف

لرزه ها افکنده در ساغر، کمان از ساقه اش می ساختی؟

جان ما با خاکِ تن آمیختی...ف


« ما نبودیم و تقاضامان نبود» آری

لیک زینهار از آن پس لطفِ تو، «نا گفته ی ما را شنو...» نی




Tuesday, April 13, 2010

...از غرب هم دورتر

بسم الله الرحمن الرحیم... 13 به در هم بگذشت، باکی نیست تا که می رود همچنان، این جریانِ نفسها در پیچ و تاب زندگی؛ گاه به شماره افتد و گاه مجالی نیست، بی امان در تنگنای گلو از پسِ هم باز میدمی موجِ نفس را... یک به یک در طلبش پُرسان، چه اُفتان یا که خیزان...
فرصتی دست داد (و البته رخصتی هم) که یک نیم روزی را در پی ماهیگیری روانه ی غربِ دورتر شَوم ( " دورتر" از این لحاظ که آلرِدی در یکی از دور افتاده ترین ولایات غربی جهان به سر می برم!) ، به قول این اجنبی ها رفتم تهِ تهِ وِست!(توضیح اینکه برای واژه ی "اجنبی" اصلاً بار منفی به ذهن راه ندهید ، زیرا که به معنای جَنب و همسایه است؛ پس خوش به حال آدمای بی جنبه!) سرزمینی هست آنجا ، گرد آمده از صخره و سنگ ، تا به دیدارِ ساحل شتافته و پیش آورده پیشانی، به لبخند سبزه و به خشم صخره آراسته؛ تو گویی از فراقش چشم افق در خون نشسته. وصف مناظرش را نمی توان ازشرح عکسها انتظار داشت." کالفیلد" می خوانندش این همساده ها!( توضیح 2: از آنجا که در مشهد سیتی عاملِ صدا بین 2 خانه ی مجاور، بسیار قوی و بعضاً گوشخراش می باشد، ما معمولاً واژه ی "همصِدِه" یا همان "هم صدا" را، به جای لغت نامأنوس "همسایه" به کار می بندیم!).
اینطور می توان گفت که تنها حیات انسان در زیستن بی مرز با چنین محدوده است که "باشیدن" را معنا می بخشد. روح مطلب را می توان در لا به لای کلمات و جملات مارتین هایدگر زنده یافت.در درک و بیان درست آن ناتوان آمدم من خدا وکیلی، پس عین سخن را کپی پِیست نمودن به از خیالات فرمودن!(بر گرفته از اندیشه های هایدگر در باب معماری):
..."عالم به عنوان تمامیت چیزها ، مجموعه صرف عینیات نیست . زمانی که هایدگر چیز را به مثابه تجلی چارگانگی درک می کند ، او معنای اصلی "چیز" را به مثابه "گرد اورنده" زنده می کند . به این اعتبار می گوید :« چیزها میرایان را با عالم ملاقات می دهند . »هایدگر در عین حال مثالی برای روشن کردن ماهیت چیز ارائه می دهد . یک کوزه سفالی یک چیز است ، همانگونه که یک پل یک چیز است و هریک چارگانگی را به طریق خودش گرد می آورد . هر دو مثال به موضوع بحث ما مربوط اند . کوزه قسمتی از "کالایی" است که محیط بشر را پدید می اورد ، همانگونه که پل ساختمانی است که خصوصیات گسترده تری از محیط را آشکار می سازد . لذا هایدگرمی گوید :« پل زمین را همچون سرزمین ، در اطراف رودخانه گرد می اورد ... پل تنها دو ساحل از پیش بوده را به هم متصل نمیکند . و دو کناره ی رود فقط زمانی چون دو کناره نمایان می شوند که پل از روی رودخانه بگذرد». بنابراین ، پل مکانی را به حضور می اورد ، در همان زمانی که عناصرش به عنوان آنچه هستند ظاهر می شوند . واژه "زمین" و "سرزمین" در اینجا صرفا مفاهیم زمین شناختی نیستند ، بلکه بر این امر دلالت دارند که "چیزها" در خلال ویژگی گرد هم آورندگی پل آشکار می شوند . زندگی بشر روی زمین "استقرار می یابد" و پل این حقیقت را آشکار می سازد. م-ه
آنچه هایدگر قصد روشن کردن آن را در مثالش دارد "چیز بودگی" چیزهاست ، یعنی عالمی که آنها را گرد هم می آورند . او در "هستی و زمان" ، شیوه به کار رفته را "پدیدار شناسی" نامیده است .بعدها او واژه Andenken(اندیشیدن) را ارائه داد تا نشان دهنده ی آن نوع از "اندیشیدن اصیلی" باشد که لازمه ی آشکار کردن چیز به مثابه گرد آورنده است .
در این نوع اندیشه ، زبان ، به عنوان سرچشمه فهم ، نقش اصلی ایفا می کند ...".
این حرف و حدیث با اینکه حاصل ترجمه است و حس و حال بکرِ متفکرش را نمی تواند به کمال بر تاباند، عجیب میلرزاند آن بی خبر دل آدمی را؛ یعنی که هر آنچه که به وجود آید و به وجد آوَرَد هستیِ جدید را ازشوقِ اتصال و هم آهنگی،آن یک" thing" است، یک هستی زاده شده، در تاکید و بر تایید آن زیبایی های بلا تردید، مخلوقات خداوند؛ اینجاست که یک معماری از لفظِ بی محتوای "قشنگ"، به روح معنا میرسد، تجلی می یابد ودرصورت و درذات "زیبا" می شود،
تا پروانه برون نخیزد زان پستِ تنش، پیرهنِ چون کفنش، کِی بگویی که عجب رنگ شدی؟! دِه که شَوَم صاحب مَنش.
رحمی آورد و این بیت ما را رسید، مسکین زبانم را دریافت تا که سخن رُسوا شود (منظور این که خلاصه حق کُپی رایت محفوظه و از این حرفا!)...ف
"هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید، بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه..."(شیخ بهایی).اینکه دیگر بحثی از ملت و مذهب نیست، عاشقان را ملت و مذهب خداست، یعنی که اگردلی عاشقست دیگر کار ندارد که چه کسی اسم محبوبش را می آرد، خواه رقیب باشد یا خواه غضنفر، خواه شرق باشد یا که غرب! بی درنگ غیرتی شده و قوطی اسفناجش را می خورد یا که یک "رِدبول" سر می کشد.( شرمنده ی اخلاق ورزشی کمپانی های Bomba ,Hype, گلدیس و سایرِ بر و بَکس هم هستیم!)
اشاراتی که مولانا بازمی گوید، کم نظیرآمده است اگرچه بسیار زبانها و سخنها تا کنون رفته است:
" سفر کردم به هر شهری دویدم، چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اول قدر آن شهر، ز نادانی بسی غربت کشیدم
به غیرعشق آوازِ دهل بود، هر آوازی که در عالم شنیدم
ندا آمد زعشق ای جان سفر کن، که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آنجا نخواهم ، بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن میگریزم ، از آنجا آمدن هم می رمیدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد، فسون و عشوه ی او را خریدم
ز راهم برد و آنگاهم به ره کرد، گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آنجا و لیکن، قلم بشکست چون اینجا رسیدم " مولانا
چون که هنگام وداع شد، عده ای از دوستان شاکی شده و هر گونه ادعای ماهیگیری بنده را در محله "کالفیلد" بی اساس خواندند، این شد که در پی اثبات برآمده و عکسی را نیز چاشنی کار نمودم، باشد که حال این قبیل دوستان گرفته شود! عده ای تیزبین نیز چنین گفتند: پس ماهیاش کو؟
- بگو تهِ دریا، رفته اند گل بچینند!
کلاً لذت ماهیگیری به ضایع شدنشه...تا باد چنین بادا...

Friday, April 2, 2010

...برون از خود

...
اگر خالی شوی از خویش چون نی ، چو نی پراز شکر آکنده باشی...مولوی
می گویند امروز، روز" 13 به در" است و باید خانه را با مشکلاتش تنها گذاشت...شنیدم که باید رفتن و گره در کار چمن انداختن ، تا مگرعقده از خویشتن وا گشودن...روی دل سوی نظر تابش گرفتن؛ و به راستی آن کیست که در حلقه ی مهر طبیعت گرفتار آمده باشد وفکرخویشتنش در بر گرفته باشد؟...کجا دیدی کودکی را غرقه در آغوش و از مادر آرام نیافته ، همچنان بی امان از زاری و ناله ؟ ...
از پستی تن رهایی بایدت انسان ، دریاب
آدمت را! ...ف
هر کسی بس خاطرات دارد از این روزبه اصطلاح 13 به در، تک زمینی بود ما را ، دور افتاده خاکی ... باغچه ای بود، پاتوقی داشتیم آنجا در بهاران؛ تا که دلم غبار از خاکستر مهرش دارد،
یادش دست از رویش برنکشد.امسال و امروز را نه تنها من درخانه گذراندم ، بلکه ملت نیز گویا اکثرا چنین کردند؛ یکی یواش پرسید : "مگر چه شده ؟ نکنه باز پای ماجرای " امسال شیعیان عید ندارند" وسطه؟ " یکی شنید، گفت:" چی؟ حرفا مِزِنه ! " (یارو حتما مشهدی بود)، بگذریم ؛ نه جانم، این حرفا کدومه؟ اینجا که دیگه کاناداس، مسلم و زردشت وترسا و یهود نداره! همه در صلح و صفایند، بِرادِر و سیستِر! مسأله اینه که حالِ آسمان خیلی خرابه لاکردار، پدرسوخته با بارون و تگرگ ، حسابی 13 رو به سر مردم درکرده! اون طرف سوز سردی میاد، یک پشه طَویلُ السّاق( لنگ دراز) ، پشت شیشه ی اتاقم داره التماس می کنه، دلم به رحم
می یاد،
به دستام نگاه می کنم،
رگهام می گویند: بی خیال جانِ ما،
لوله کش نخواس
تیم !...ف

Sunday, March 21, 2010

...نی دیروز، اسپیکر امروز

بسم الله الرحمن الرحیم

"بشنو این نی چون حکایت میکند ، از جدایی ها حکایت می کند" ... البته گویا این شعر رو قبلا مرحوم مولانا استفاده کرده بوده
برای شروع کتابش!، بنابراین باید اعتراف کنم که : شرمنده ی اخلاق ورزشی تمامی اهل فن ، برای یک لحظه جو گیر شدم، فکر
کردم دارم مثنوی می گویم...( نکته: در این شرح هیچ پاک کن و ابزاردیلیت نداریم، چونان کروکی ای که شروع شود و هر خط که
زاده آید، خوش می نوازد این تهی دستان ورقم را... وب پیج امروزی) ف...
این که هدف از این وبلاگ چی هست؟ مسأله ی دشواری نیست، بالاخره غم غربت از یک جایی باید سر در می آورد (یا یک
چیزی تو همین مایه ها !). من نمی گویم ، ازقدیم الایام گفته اند بارها:"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ، بازجوید روزگار
وصل خویش ". این هست که از شدت بی خویشی به فغان آمده ام و هم ، نفس بریده ام ...(به قول یک عزیزی: شفای آجل) ف...
این شد که بر آن گشتم که یک دفترخاطرات آنلاین از خودم در و ...(ازجمله تشعشعات زبان برره، لاجرم به کار آید گهگاه...)
امید این که : خداوند زبان قلم مرا و آن کیبورد مرا از آفت ریا و خودبینی باز دارد...گزندی که هیچ بنی بشری را زینهارندارد...
"صد هزاران دام ودانه است ای خدا، ما چو مرغان حریصی بینوا"... برای درد دل نیامدم، برای مزه پرانی نخواهم آمد و بحث و موعضه ای هم در سر ندارم، ... به قول یارو گفتنی (یا همان "یرگه "مشهدی، که در دنیا نظیر ندارد!) آمده ام که نفسی را دور هم باشیم، از هم بشنویم و با هم باز گوییم آنچه را پیشتر بر گوش جانمان سرودند وجز تک نواها ی لرزان از آن سراغ ندارم
اکنون...
، بسیار غریب آمده ام خویشتن را، گویا با آینه گنگ آمده ام...
هر کی که این درد را چشیده، بسم الله بیاد وسط...( از پذیرفتن حرکات موزون جدا معذوریم!) خلاصه که مخلص چهار کلام حرف فارسی هستیم .هر چی که از دل بر آید ، زود باید باز گفتن که جز این دوستی را نشاید. "هر که را جامه ز عشقی چاک شد ، او ز حرص و جمله عیبی پاک شد، شاد باش ای عشق خوش سودای ما، ای طبیب جمله علتهای ما،ای دوای نخوت و ناموس ما،ای تو افلاطون و جالینوس ما..."مولوی بس جان فزا سخن گفته، چنان که گویی سیلابی جاری ساخته از بانگ و غلغله،هیچ فرو کش نکند...هوای خرمن خود را داشته باش..."این نیمشبان کیست چو مهتاب رسیده، پیغمبرعشق است ز محراب رسیده ،آورده یکی مشعله آتش زده در خواب، از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده، این کیست چنین غلغله در شهر فکنده، بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده..."مولانا. و حقا که صیقلی می دهد این خسته نوایت را...شب به نیمه رسید وحکایتها باقیست...ف
...

مارچ 21
1:00 am
ونکوور